عروسک چشم ابی من هلیا

مهمانی

ظهر مادر زنگ زد و گفت خاله سعیده میاد خونه مون شما هم پاشین بیاین ما هم از خدا خواسته بدو بدو رفتیم شب هم خونه مادر بودیم داشتم خونه مادر گردگیری میکردم که نوبت رسید به عکس بابام  هلیا میگه مامان ایکاش بابات نمیرفت پیش خدا اونوقت مادر هم تو خونه تنها نمی موند.از ته دل میگم ایکاش ... ولی عزیزم دلم هیچکس نمیتونه تقدیر الهی رو تغییر بده. هلیا جون قربونت برم الهی که تو تا 100 سالگی از نعمت پدر بهره مند باشی . ...
28 دی 1390

بازیهای شبانه

ساعت 11 شبه و هلیا چشماش رو بسته و رو به دیوار ایستاده و داره می شماره ده بیس سی ....    ....   .... من و بابایی هم مثل بچه های 5 ساله داریم تو خونه میدویم و دنبال جا برای قایم شدنیم و این بازی چندین بار تکرار میشه راستش اگه با هلیا باشه که اصلا دست بردار نیست و تا نصف شب هم قایم موشک بازی کنه سیر نمیشه خلاصه اگه کسی 11 شب به یاد ما افتاد و با خودش گفت که ببینی هلیا و مامانش چیکار میکنن بدونین که داریم قایم موشک بازی میکنیم و بعدش هم نوبت بدو بدو میرسه و... ...
27 دی 1390

خونه مادر

امروز رفتیم خونه مادر چون هلیا جون ترجیح داد بجای اینکه با من بیاد بیرون پیش مادر جون بمونه.البته تا زمانی که من از بیرون برگشتم نه چیزی خورده بود نه یک کلام حرف زده بود فقط کارتون تماشا کرده بود  پرده جدید خونه مادر واقعا محشر شده . هلیا جون امروز مامانی خیلی خوشحاله چون یکی از اساتید دانشگاه که کتابم رو خونده بود زنگ زد و کلی ازکتابم تعریف و تمجید کرد و گفت که کتاب رو 4و5 بار خونده و خیلی دنبال شمارم گشته تا بالاخره از انتشارات پیدا کرده و ازم خواست تا باهاش همکاری کنم. خیلی خوشحال بودم و احساس غرور میکردم انشاا... روزی برسه که از موفقیتهای تو بنویسم و احساس غرور کنم. ...
26 دی 1390

شعر برای مامان

دیشب دیر وقت ساعت 12 طبق معمول عروسک من خوابش نمیبرد هزار جور بازی و بهونه اورده تا دیرتر بخوابه مامان تشنه مه  ....... اب دادم خورده  مامان گرسنه مه از اون شله زرده (نذری)میخوام...... رفتیم اشپزخونه یه کوچولو شله زرد خورده اومدیم خوابیدیم 5 دقیقه بعد دوباره مامان باز هم گشنه مه نون و حلوا میخام بیار همین جا بخورم من دیگه حسابی حرصم در اومده بود دو سه لقمه کوچولو خورده و باز منتظرم که بخوابیم ...........که دوباره میگه : مامان............. چیه هلیا چی میخوای ؟ من برای تو شعر گفتم اونو برات بخونم؟ داشت خوابم میبرد که با شنیدن این حرف چشام از حدقه بیرون زد گفتم بخون عزیز دلم و این ترجمه م...
25 دی 1390

سورپرایز برای مامان

داشتم توی اشپزخونه شام می پختم که عروسک نازم اومده و میگه مامان ببین من میخوام تو رو سوپریز بکنم تاتاتاتان....... برگشتم و نگاهش کردم دیدم دفتر نقاشی تو دستشه و میگه : مامان این گلها رو من برای تو کشیدم. وای انگار همه دنیا رو به من دادن و انگار این گلها با ارزش ترین و گرانبها ترین هدیه دنیاس بغلش کردم و محکم فشارش دادم و گفتم مرسی عزیز دلم هلیا: مامان ولم کن برم دیگه ...
21 دی 1390

امروز هلیا جون کیک پخته

چند روزی بود که هلیا هوس کیک پختن و کیک خوردن کرده بود خلاصه امروز استینا رو بالا زدیم و اقدام کردیم اینجا هلیا شال و کلاه کرده میریم شیر بخریم بعد اومدیم با کمک همدیگه مواد کیک رو مخلوط کردیم بعد مامانی مواد رو تو قالب کیک ریخت و گذاشت تو فر بعد از 40 دقیقه کیک ما پخت و امده سرو شد .ایکاش میتونستم این کیک رو بین همه بچه های ناز نینی وبلاگ تقسیم کنم .     ...
19 دی 1390

خواب عصر گاهی

هلیا جونم الهی مامان فدای چشای نازت بشه حالا که من این مطلب رو مینویسم روی کاناپه در حال تماشای برنامه کودک خوابت برده و من چهره معصومت رو بوسیدم الهی که در تمام عمرت خواب راحت و بی دغدغه باشی ...
18 دی 1390

در بازار

امروز رفتیم بازار برای من شلوار گرفتیم قرار بود برای هلیا هم بلوز مجلسی بخریم طبق معمول هلیا عالم و ادم رو قاطی هم میکرد که لباس نو نمیخوام و لباس کهنه هام رو دوست دارم راستش لباس جالبی هم ندیدیم که بخریم.هلیا برای خودش و طبق معمول به انتخاب خودش یه جفت دمپایی و کش سر خرید. بابا برای ناهار ما رو توی یکی از رستورانهای قدیمی و مشهور بازار تبریز مهمون کرد هلیا خانم طبق معمول لب به غذا نزد و غذاش رو اوردیم خونه. ...
17 دی 1390

بادبادک بازی

جمعه بعد از صرف صبحانه هلیا و بابا رفتن محوطه اپارتمان تا بادبادک هوا کنن ولی خبری از باد نبود و برگشتن هوا عالیه و انگار نه انگار که زمستونه ...
16 دی 1390